.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۱۰→
شام و توی سکوت خوردیم.یعنی در اصل هیچ کدوممون چیزی نخوردیم...فقط باغذامون بازی کردیم.
مامان برای رضا شام برد اما دوباره با حرفای قبلیش روبرو شدو گرفته تر از قبل به آشپزخونه برگشت.
ازمامان تشکر کردم وبه سمت اتاقم رفتم.اولش خواستم برم پیش رضا اما پشیمون شدم و به اتاق خودم رفتم.روی تخت دراز کشیدم وبه سقف خیره شدم.
اشک توچشمام جمع شد...داداشی مهربون چرا انقد داغونه؟!!یعنی چی شده؟؟چرا حالش بده؟!!چی شده رضایی؟!!چی داداشی من وانقد ناراحت کرده؟!!چی شده؟؟
اشک ازچشمام جاری شدوگونه هام وخیس کرد...به هق هق افتادم...
نمی دونم کی وچجوری ولی بین اون همه اشک وگریه بلاخره خوابم برد...
**********
روز بعد، بابا سرکار نرفت.
مامانم از صبح کله سحر بیدار بودو به در بسته اتاق رضا خیره شده بود.
منم که همش تواتاقم بودم.
هممون منتظر بودیم که رضا بیاد بیرون و توضیح بده.اما نیومد.
مامان وبابا نگران شدن وخواستن قفل درو بشکونن که با داد وبیداد رضا روبروشدن:
- ولم کنین.چی کارم دارین؟!میگم برین...تنهام بذارید...ای خدا...
مامان وبابا کلی باهاش حرف زدن اما جوابی از پشت در نیومد.
صبحونه که نخورد هیچ، لب به ناهارم نزد!!
تا ساعت ۱۲ شب،رضا بیرون نیومد.شامم نخورد.اعتصاب کرده بود.
رضا با این کارش اعصاب همه رو به هم ریخته بود.
حال منم اصلا خوب نبود.دلم خیلی گرفته بود....این شدکه بعداز مدت ها به حیاط رفتم.
قدم زدن تو حیاط آرامش بخش بود.
درحال قدم زدن بودم و داشتم مثل همیشه نفس عمیق می کشیدم تا ذهنم و از فکرای بد دور کنم.
همه جا آروم بود.هیچ صدایی نمی یومد.یه کم که راه رفتم،هوا سرد شد.تصمیم گرفتم که به اتاقم برگردم.
داشتم باقدمای کوتاه وآروم به سمت در می رفتم که یهو یکی روبروم سبز شد!!!
زل زدم به قیافه طرف وتو اون تاریکی اولین چیزی که دیدم برق چشمای رضا بود!!!
باخوشحالی لبخندی زدم وگفتم:رضا!!!!
چیزی نگفت.فقط انگشت اشاره اش و آورد جلوی لبم که یعنی "ساکت شو".
نمی دونستم که چجوری دور از چشم مامان اینا از اتاق بیرون اومده والان اینجاست...برامم مهم نبود.این برام مهم بودکه بفهمم چرا ناراحته...این جواب همه سوالام بود!!
به تاب کنار حیاط اشاره کردو باصدای آروم گفت:میشه بشینی؟!
لبخندی زدم وسری تکون دادم.به سمت تاب رفتم ونشستم.
رضام کنارم نشست.به چشمام زل زد.
نور کمی که از کوچه میومد باعث شد که بتونم صورتش و واضح ببینم.
زیر چشماش گود افتاده بودوچشماش قرمز بود!!!انگارگریه کرده بود...رضا...رضا گریه کرده؟!باورم نمی شد!!!
ناباورانه به چشماش خیره شدم وزیرلب گفتم:گریه کردی رضا؟!
لبخند تلخی زدوآروم گفت:آره.
مهربون گفتم:چرا داداشی؟!چی شده؟!
مامان برای رضا شام برد اما دوباره با حرفای قبلیش روبرو شدو گرفته تر از قبل به آشپزخونه برگشت.
ازمامان تشکر کردم وبه سمت اتاقم رفتم.اولش خواستم برم پیش رضا اما پشیمون شدم و به اتاق خودم رفتم.روی تخت دراز کشیدم وبه سقف خیره شدم.
اشک توچشمام جمع شد...داداشی مهربون چرا انقد داغونه؟!!یعنی چی شده؟؟چرا حالش بده؟!!چی شده رضایی؟!!چی داداشی من وانقد ناراحت کرده؟!!چی شده؟؟
اشک ازچشمام جاری شدوگونه هام وخیس کرد...به هق هق افتادم...
نمی دونم کی وچجوری ولی بین اون همه اشک وگریه بلاخره خوابم برد...
**********
روز بعد، بابا سرکار نرفت.
مامانم از صبح کله سحر بیدار بودو به در بسته اتاق رضا خیره شده بود.
منم که همش تواتاقم بودم.
هممون منتظر بودیم که رضا بیاد بیرون و توضیح بده.اما نیومد.
مامان وبابا نگران شدن وخواستن قفل درو بشکونن که با داد وبیداد رضا روبروشدن:
- ولم کنین.چی کارم دارین؟!میگم برین...تنهام بذارید...ای خدا...
مامان وبابا کلی باهاش حرف زدن اما جوابی از پشت در نیومد.
صبحونه که نخورد هیچ، لب به ناهارم نزد!!
تا ساعت ۱۲ شب،رضا بیرون نیومد.شامم نخورد.اعتصاب کرده بود.
رضا با این کارش اعصاب همه رو به هم ریخته بود.
حال منم اصلا خوب نبود.دلم خیلی گرفته بود....این شدکه بعداز مدت ها به حیاط رفتم.
قدم زدن تو حیاط آرامش بخش بود.
درحال قدم زدن بودم و داشتم مثل همیشه نفس عمیق می کشیدم تا ذهنم و از فکرای بد دور کنم.
همه جا آروم بود.هیچ صدایی نمی یومد.یه کم که راه رفتم،هوا سرد شد.تصمیم گرفتم که به اتاقم برگردم.
داشتم باقدمای کوتاه وآروم به سمت در می رفتم که یهو یکی روبروم سبز شد!!!
زل زدم به قیافه طرف وتو اون تاریکی اولین چیزی که دیدم برق چشمای رضا بود!!!
باخوشحالی لبخندی زدم وگفتم:رضا!!!!
چیزی نگفت.فقط انگشت اشاره اش و آورد جلوی لبم که یعنی "ساکت شو".
نمی دونستم که چجوری دور از چشم مامان اینا از اتاق بیرون اومده والان اینجاست...برامم مهم نبود.این برام مهم بودکه بفهمم چرا ناراحته...این جواب همه سوالام بود!!
به تاب کنار حیاط اشاره کردو باصدای آروم گفت:میشه بشینی؟!
لبخندی زدم وسری تکون دادم.به سمت تاب رفتم ونشستم.
رضام کنارم نشست.به چشمام زل زد.
نور کمی که از کوچه میومد باعث شد که بتونم صورتش و واضح ببینم.
زیر چشماش گود افتاده بودوچشماش قرمز بود!!!انگارگریه کرده بود...رضا...رضا گریه کرده؟!باورم نمی شد!!!
ناباورانه به چشماش خیره شدم وزیرلب گفتم:گریه کردی رضا؟!
لبخند تلخی زدوآروم گفت:آره.
مهربون گفتم:چرا داداشی؟!چی شده؟!
۱۵.۷k
۲۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.